شعر
خاطره ای غبارآلود در قاب دیروزها
سایه ای نامأنوس در آستانه فردا
و نیازی در آیینه زمان که وقوع خویش را در نظاره ست .
بیتابی تمنا تا درگاه شدن برعبورحضوربگشاید .
این است سهم ما در ارادۀ تقدیر و طاقت .
****
چه بسیار نگاه از دریچه خواهش بر جستجوی تقدیر گریست .
چه اندازه که ماه از غربت انسان دلگیر شد
و چه اندازه من درتجسم خاطره .
چه بسا آفتاب خسته برآبی رود حسرت برد
و من بر روزگار اکنون .
***
شب پنجره مهتابی ست و دریچه ای دگر اما خاموش بی چراغ و مهتاب .
***
در اصرار تیرگی بر صداقت رنگ
در مرز سایه ها ظلمتی ممتد بود
از نیمه برگذشته بود که ستاره خاموش شد
بر نگاه فروبسته من .
***
سکوت
مفهوم ژرف اجابت است
در بایسته اندیشۀ لحظه
و زمان
در بی واژه عبور خویش
ترجمان رضایت است در ناچاری گذار .
***
از پشت کدامین نگاه درنظاره ای راه را
تا همه عبور شوم منظرت را به تمامی
***
بانگ خروس بشنو!
وقت سجده آفتاب است اکنون
آن خاک را که تواش رهگذاری .
***
سر بر سر این خاک نهادست خورشید
از روز ازل در بند تماشاست خورشید
کاینجا وطن نیک مردان کهن است
هرشب در حسرت فرداست خورشید
***